بزرگنمايي:
هشت سال دفاع مقدس از استثناييترين دوران تاريخي کشور محسوب ميشود که در دل اين تاريخ، ريز برگهاي زريني نگاشته شده است که به تنهايي تاريخساز شده است و مورخان آن نيز جوانان بيادعايي بودند که در قالب بسيج پا به عرصه کارزار گذاشتند.
شهيد سيد علي دوامي از شهداي بسيجي بود که راز 21 را براي همرزمان و بازماندگان خود براي هميشه مبهم ساخت؛ اين سيد شهيد 21 ساله حکايت عجيبي را تاريخساز کرد که بارداري مادر در سن 21 سالگي، به دنيا آمدنش در صبح 21 ماه رمضان و به اوج رسيدنش در عمليات رمضان در شب شهادت مولي متقيان شب قدر انجام شد.
شب احيا دل هر دلدادهاي را دگرگون ميکند و غوغايي را به وجود ميآورد تا بهترين سرنوشت خدايي برايش رقم بخورد، اما مادر شهيد سيد علي دوامي به دنبال راز 21 ميگردد شبي که تنها پسرش چشم به جهان گشود و 21 سال بعد در شب احيا نيز آسماني شد.
شهيد سيدعلي دوامي در دوران دفاع مقدس با سن اندکي که داشت بزرگمردي شده بود که صدام متجاوز براي سرش جايزه تعيين کرده بود؛ اين سيد بيباک از هيچ تهديدي قد خم نميکرد و به عنوان جانشين گردان مسلم بن عقيل پس از 6 سال حماسه و ايثارگري با اصابت کاليبر 60 در غروب 21 ماه مبارک رمضان به شهادت رسيد.
در آستانه بيست و پنجمين سالگرد شهادت سيد علي دوامي پاي دلگويههاي مادرش مينشيند تا از خاطرات ناب فرزندانش بگويد، سخنانش بر زبان جاري نميشد دلش با من حرف ميزد، نگاهمان درهم گره ميخورد و اين شير زن روي زمين نبود نام سيد علي او را هم آسماني کرده بود.
خانم نيکدوز لطفاً از سيد علي بگوييد.
او تربيت شده محفل امام حسين(ع) است و همزمان با به دنيا آمدنش نامش را با خود آورد، در شب شهادت امام علي(ع) با نامش او را متبرک علي کرديم.
دلبستگي شما با سيد شهيد در چه حد بود؟
با تمام دلبستگي به تنها پسرم، اما در راه رضاي خدا از همه خواستههايم گذشتم، وقتي بدرقهاش ميکردم به سيد علي گفتم «آنقدر بکش تا در راه رضاي خدا کشته شوي».
سيد علي در جبهه در چه حوزهاي فعاليت ميکرد؟
سيد در اطلاعات عمليات به عنوان غواص فعاليت ميکرد و دلاوريهايش هنوز زبانزد همه دوستانش در لشکر 25 کربلاست.
خانم نيکدوز کمي از خودتان بگوييد.
به ماه مبارک رمضان دلبستگي دارم، در خانواده مذهبي و متدين ساروي رشد يافتم و از سن 6 سالگي روزه ميگرفتم، کسب روزي حلال پدر در تربيت ما تأثير مستقيم داشت، پدرم بزاز بود و پدر بزرگم کفشدوز و همين بس که تمام هم و غمشان رعايت شئونات اسلامي و واجبات ديني بود.
در مورد ماه مبارک رمضان گفتيد کمي در مورد راز 21 که به نوعي در زندگي شما گره خورده است، توضيح دهيد.
در سن 15 سالگي ازدواج کردم و حدود دو دهه در تهران اقامت داشتيم و کار خياطي انجام ميدادم و تا قبل از شهادت علي به عنوان خياط نمونه ساري و مرغدار مطرح استان معروف بودم؛ در سن 21 سالگي در سال 46 علي من در 21 ماه رمضان به دنيا آمد، علي در 21 سالگي در عمليات رمضان سال 67 در شب 21 ماه مبارک رمضان به شهادت رسيد و من به يقين رسيدم که شهدا زندهاند و علي من هم هميشه حيات دارد.
خاطرهاي برايتان نقل کنم که در سومين دوره بارداري علي را حامله بودم ماه محرم بود، ذکر نام حسين در رشد جنين تأثيرگذار بود و من هم در دوران بارداري اغلب با وضو بودم از همان ابتدا دلم ميخواست نام فرزندم را علي بگذارم؛ علاقه زيادي به اين نام داشتم و تمام دوران بارداريام در ماه مبارک رمضان را روزهدار بودم تا اينکه در شب قدر هنگام اذان صبح علي به دنيا آمد؛ آن روز مصادف با دوم ديماه بود و هوا سرد و برفي بود و از همان دوران طفوليت سيد علي که از سلاله پاک جدش بود، مورد توجه همه قرار ميگرفت و به دنيا آمدنش به من نشاط زيادي داد.
از صفات دوران کودکي و نوجواني سيد علي بگوييد.
علي در سن 6 سالگي آمادگي رفت و به دليل فعاليت خوب درسي با پيشنهاد اولياي مدرسه کلاس اول را جهشي گذراند و به کلاس دوم رفت. در دوران تحصيلي مهرباني خاصي داشت و دوستانش به وي علاقمند بودند و حتي همين خلق نيکويش باعث شد تا در دوران جواني حقوق 1500 توماني بسيجي خود را به خاطر بينيازي دريافت نکند و صرف جبهه و حمايت از رزمندگان کند؛ علي من با مناعت طبعي که داشت بسيار بزرگ بود و همين خصائص به وي شخصيتي بيش از تصور سنش داده بود؛ علي از چيزي که در اختيارش ميگذاشتيم گله نميکرد و قانع بود؛ شکر خدا و بعد تشکر از من ورد زبانش بود.
لطفاً در مورد تربيت معنوي سيد علي توضيح دهيد.
علي در دوران کودکي رها نبود؛ هميشه با من همراه و به همديگر وابسته بوديم، حضور در مراسمهاي انقلابي و مذهبي روي تربيت معنوي علي تأثير مثبتي گذاشت؛ علي کمک به همنوعان را در تربيت دوران کودکياش ياد گرفت، وقتي به افراد نيازمند کمک ميکرديم علي با من بود؛ سيد علي من هميشه روزهدار بود، کاري نميکرد که کسي متوجه کارهاي معنويش شود؛ فکر ميکرد ريا است، او مراعات حال همه را ميکرد و نميخواست کسي از او ناراحتي به دل بگيرد؛ علي در کارها و رفتارش بسيار سنجيده عمل ميکرد. پسرم در برخورد با بزرگترها و شهدا رعايت احترام را قائل ميشد، عباداتش خارج از اصول دين نبود و به ريزترين موارد حتي پوشش لباس که از چه جنسي باشد، توجه داشت. سيد علي به نماز شب توجه زيادي داشت، علي من خواب طولاني نداشت، عبادتش مانند فردي بيچيز و تهي در برابر فرد غني بود. هميشه با تضرع و زاري عبادت ميکرد، عبادتش قابل وصف نيست، وقتي نماز ميخواند، هيچ صدايي را نميشنيد و اين رفتارش مرا به ياد کشيدن تير پاي حضرت علي در زمان نماز ميانداخت، گاهي که نماز ميخواند از پشت به او نگاه ميکردم، ميگفتم:«خوش به حالت سيد علي! قامتت چون حضرت ابوالفضل (ع)، مظلوميت و ايثارت چون جدت امام حسين (ع) و سجدههايت چون امام سجاد (ع) است.»
چطور سيد علي با تمام علاقه به شما درخواست اعزام به جبهه را بيان کرد؟
حدود 15 ساله بود که زمزمه رفتن به جبهه را داشت و من به لحاظ کم سنياش مخالفت ميکردم؛ بسيار دلبستهاش بودم. وقتي روضه حضرت زينب (س) خوانده ميشد، ياد آرزوهاي خودم ميافتادم که روزي دلم ميخواست در آن زمان باشم و به اين بانوي بزرگوار ياري ميدادم. حس و حال علي را درک کردم و اجازه دادم به جبهه برود، اما براي رفتنش شرط گذاشتم و گفتم«علي جان دوست دارم تا آنجا که ميتواني به کشورت خدمت کني، تا آنجا که در توان داري از خاک و ناموست دفاع کني و هرچه در توان داري از بعثيها بکشي، دوست ندارم خودت را بيجهت به کشتن بدهي و مفت کشته شوي. آنجا بچهگانه رفتار نکن.»
علي هم ابتدا نگاهي به من کرد و بعد متوجه منظورم شد که هدفم خدمت بيشتر او به خلق خدا بود و گفت: «من تمام سعي خودم را ميکنم که انشاالله هرچه در توان داشته باشم، براي حفظ اسلام انجام دهم. سعي من براي خدمت به دين اسلام است؛ علي در طول 6 سال شرطم را عمل کرد و وقتي ساک علي را آماده کردم، لباسهايش را گذاشتم؛ او را از زير قرآن مجيد رد کردم و همراهش رفتم تا پاي اتوبوس همه مادران فرزندانشان را همراهي ميکردند؛ ماشين که حرکت کرد، دل من هم انگار همراهش راهي شد، اما من به خدا سپردمش.
آنها 50 نفر بودند، از سپاه ساري حرکت کردند من هم رفتم خانه، خيلي سخت بود، اضطراب و نگراني همراهم بود، خودم با دستان خودم راهي جبههاش کردم و بعد از شهادت با دستان خودم به خاک سپردمش.
سيد علي در دوران حضور در جبهه مجروحيت هم داشت؟
بله، در اين 6 سال چند باري مجروح شد؛ او به عشق ولايت حاضر نبود تا در دوران مجروحيت لحظهاي را در استراحت به سر ببرد، مسجد را سنگر ميدانست که هميشه بايد حفظ شود. وقتي از ناحيه پا مجروح ميشد، سعي ميکرد بدون عصا به مسجد برود؛ مبادا کسي از حالش باخبر شود.
علي در آخرين عمليات به شدت از ناحيه گردن و کمر مجروح شده بود و اين حالش مقارن با هفتمين شب شهادت دايي محمودش بود، وقتي شنيديم علي در حال آمدن است، گوسفندي را براي قرباني تدارک ديديم و خواهرهايش براي خوشآمدگويي به استقبالش رفتند و او را بوسيدند و گفت آرام، فشار ندهيد و دخترانم گفتند، مادر، علي مجروح است؛ اگر ميخواهي بغلش کني مراقب باش. علي آمد و بعد از بوسيدن از او خواستم تا از روي خون گوسفند قرباني شده بگذرد؛ علي بعد از اينکه لباسش را عوض کرد لباس سفيد پوشيد، چراکه اعتقاد داشت شهدا زندهاند و جبهه و جنگ خطرات خاص خود را دارد و در وصيت خود آورده بود که بعد از شهادتش خواهرانش لباس سفيد بپوشند.
خاطراتي از آخرين اعزام شهيد سيد علي در ذهن داريد؟
براي آخرين بار که ميخواست به جبهه برود از من خواست تا به مشهد بروم و او يک ماهي به جبهه برود و موقع برگشت به دنبالم بيايد و باهم برگرديم؛ من هم قبول کردم و آماده شديم و مرا تا نشاندن روي صندلي ماشين همراهي کرد و خواست تا برايش عبا بخرم، چراکه با عبا نماز خواندن را ثواب ميدانست؛ ماه رمضان بود و من هم راهي شدم و به زيارت امام رضا(ع) رفتم؛ براي خريد عبا براي سيد علي به بازار رفتم، نميدانستم بايد عباي چه رنگي بخرم، تلفني هم نميتوانستم با سيد علي ارتباط بگيرم. هرچه گشتم عباي قهوهاي خوشرنگ پيدا نکردم، براي همين يک عباي مشکي خريدم و همه جا هم طوافش دادم.
همين موقع بود که داماد و برادرم آمدند مشهد دنبالم تا مرا به ساري برگردانند و از اين کارشان تعجب کردم، در ابتدا گفتند که علي مجروح شده؛ من چون مصادف با 22 ماه رمضان بود، نگران نشدم فکر ميکردم شهادتش با 21 ماه رمضان مصادف ميشود و مطمئن بودم مجروح شده است؛ در همين حال به برادر و دامادم گفتم الان تازه از راه رسيدهايد باشد تا فردا صبح، آنها هم قبول کردند؛ صبح روز بعد گفتند حاضر شو تا برويم، اما من اصرار داشتم بعد از زيارت حرکت کنم و بعد از نماز ظهر و عصر راه بيفتيم تا روزه نشکند. ميخواستم با آقا امام رضا (ع) صحبت کنم، موقع زيارت آقا را به امام جواد (ع) قسم دادم و گفتم:«آقا جان، تو يک پسر داري و من هم يک پسر، من را دشمن شاد نکند.
موقع برگشت از برادر و داماد خود از اوضاع سيد علي جويا نشديد؟
در مسير راه اشکم جاري ميشد که چه بر سر علي آمده است در حاشيه جاده شمال گلهاي زرد رنگي ديدم و علاقه داشتم همه را بچينم و با خود به ساري بياورم و با اصرار من همين کار را کردم.
کي متوجه شهادت سيد علي شديد؟
وقتي رسيدم ساري همه چيز آرام بود، در کوچه پارچه مشکي و حجلهاي هم نبود؛ وقتي به خانه رسيدم، مستأجر خيلي خوب داشتيم که او هم به ما و سيد علي خيلي علاقه و ارادت داشت آنها فکر ميکردند من در جريان شهادت سيد علي هستم مستأجرمان گفت:«حاج خانم، آمدي» گفتم: «علي آمد؟» گفت:«علي را آوردند» همان لحظه وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم.
خانواده با گريه پيش من آمدند و من گفتم:«مردم خوابيدهاند، اذيت ميشوند، گريه نکنيد» شب را به سختي هر طور بود به صبح رساندم، صبح به سردخانه رفتم، کشوي سردخانه را که باز کردم سيد علي را ديدم، کاليبر 60 کار خودش را کرده بود، چنان به قلب علي من اصابت کرده بود که تمام تلاش همرزمانش اثري نداشت. سر و صورت سيد علي خوني بود و بدنش هم کمي ورم داشت نقل و پول و گلهاي پرپر شدهاي را که همراه خود برده بودم به سر و روي علي پاشيدم بدنش را شستم، علي را غسل دادم و بوسيدم.
بعدازظهر همان روز رفتم بازار براي سيد علي آئينه و شمعدان خريدم و در مقابل سئوال ديگران خيلي راحت برخورد کردم؛ دوست نداشتم، اشکهايم دل دشمنان را شاد کند، گرانترين و زيباترين آئينه و شمعداني را خريدم که هنوز هم يادگار سفره عقد سيد عليام را نگه داشتهام.
مراسم تشييع پيکر شهيد سيد علي دوامي را چگونه برگزار کرديد؟
مراسم تشييع پيکر علي خيلي شلوغ شده بود، سفره عقدش را پهن کردم روي نان سنگک که هميشه نوشته ميشد «پيوندتان مبارک» اين بار نوشتيم «شهادتت مبارک» مداح آورديم و علي را کنار سفره دامادياش خوابانديم. به عکاسي هم که آمده بود گفته بوديم از تمام لحظات عکسبرداري کرده و برايمان ظاهر کند.
در همين هنگام برادرم آمد پيشم و گفت: فاطمه جان، لحظهاي سيد علي را ديدم که خنديد، لبخند زد، گفتم:«مگر نگفتهاند که شهدا زندهاند، سيد علي پيش جدش ميرود بايد هم خوشحال باشد» اما پيش خودم گفتم:«شايد دايي علي، در شرايط و فضا قرار گرفته که چنين حسي داشت؛ چهار روز بعد عکسهاي عقد علي حاضر شد در يکي از عکسها لبخند علي روي لبانش نقش بسته بود، دايي راست گفته بود پسرم ميخنديد. اين حالتش را علما نشانه معنويتش ميدانستند.
از مراسم خاکسپاري سيد علي کمي توضيح دهيد؟
با استقبال فراوان براي علي مراسم شام غريبان گرفتيم و فرداي آن روز پيکر علي را براي دفن به آرامگاه ملامجدالدين برديم، عبايي را که به سفارش خودش از مشهد مقدس خريده بودم، روي قبر پهن کردم، چادرم را به کمرم بستم و رفتم داخل قبر، نگران بودم در زمان خاکسپاري علي مبادا حالم بد شود، پيکر علي را در قبر گذاشتم، سيد علي انگشتر 5 تن داشت، آن را هم در دستش گذاشتم، مهر و تسبيحش را هم داخل قبر گذاشتم، بعد از قبر بيرون آمدم. مقداري خاک براي آرامش علي روي قبر ريختم تا آخرين لحظه خاکسپاري هم بالاي سر قبرش حاضر بودم.
از صبوري بعد از شهادت و خاکسپاري تنها فرزند خود بگوييد.
بعد از شهادت سيد علي هرچه جستوجو کردم وصيتنامه علي را پيدا نکردم، بعد از چند روز يکي از دوستان علي که مادر هم نداشت و با خواهرش زندگي ميکرد، وصيتنامه علي را آورد و به من داد که قوت قلب من شد، بعد از شهادت و مراسم تشييع پيکر سيد علي، وقتي به سر مزارش ميرفتم، دوستان و همرزمانش از خاطرات دوران جبهه حکايت ميکردند و از معنويت و عرفانش سخن ميگفتند که من تازه متوجه شدم سيد علي را بعد از شهادتش شناختم.