پیام مازند
نيما،‌‌‌ خنياگر طبيعت و حقيقت
يکشنبه 14 دي 1393 - 11:11:24 AM
فارس
وقتي در جامعه مي‌نگري مي‌تواني به اين نکته برسي که بعضي افراد با اينکه زنده‌اند، مرده‌اند و برخي با اين که مرده‌اند اما هنوز زنده‌اند! اين مهم، يک حقيقت آشکار دارد و آن مرگ قبل از مرگ است! مرگ از خواسته‌هاي زميني يا خواسته‌ها را بازفهمي کردن و معنا بخشيدن.

در نيستي را کوفتن تا هست شدن، چون مرگ نبات است در کام حيوان و مرگ حيوان است در کام انسان و يک گام اساسي در اين روند، مرگ انسان است در کام ملائک و در اين سير مرگ‌بار، چه زندگي زيبايي نهفته است که مولانا فهم آن را به سئوالي مي‌سپارد و مي‌گويد "پس کي ز مردن کم شدم؟"

اما رسيدن به اين ارتفاع، به "نگاه و جهان بيني" ما وابسته است نگاهي که در آن نه پرده‌هاي قوميتي و اجتماعي، تصويرساز و نقاش چشم و مغز ما است و نه اجازه مي‌دهد که جهان زيبا را به اندازه يک قاب کوچک محله و دهکده و منطقه خود به فلاش دوربين بسپاريم.

نيما خود مي‌دانست که "نگاه پاک" را در " نگاه دوشيزه طبيعت و حقيقت" انداختن، هر موجود زنده‌اي را از خود بي‌خود، عاشق و دچار مي‌کند! نيما خود کشته اين نگاهي شد که سراسرعشق، زندگي و حرارت و از جنس خورشيد شدن بود. از اين زاويه  نمي‌توان تاريخ تولد شاعر را در صفحات شناسنامه‌اش21 آبان 1276 شمسي جست‌وجو کرد چرا که دوباره زاده شدن انسان در واقع زمان تولد اوست و به عبارت ديگر.

چون دوم بارآدميزاده بزاد   پاي خود بر فرق علت‌ها نهاد

اين رويداد مهم در زندگي تمام آناني که در پس سال‌ها و قرن‌ها زنده‌اند، صادق است، آنها يک بار از اين زندگي و علت‌ها مرده‌اند و به زندگي زيبايي رسيده‌اند.

در اين نگاه، جان شان چون ديگر شد جهانشان هم ديگر مي‌شود، اين است که نمي‌توان نيما را در جغرافياي خاصي ساکن کرد!

نگاه نيما و جهان نيما آنگاه که هنوز به شعر ترجمه نشده بود، در نقاشي به تصوير کشيده مي‌شود به طوري که خود مي‌گويد وقتي به شهر آمده بود و به مدرسه مي‌رفت فقط نمرات نقاشي بود که به دادش مي‌رسيد  او خود مي‌گويد " که در من، يک روح اخلاقي رو به تعالي بود. با يک قلب پاک، يک روح بي‌آلايش زندگي  مي‌کردم."

جهان نيما، هرچند طبيعت و پاکي کودکانه خويش را داشته اما در سپيده دم جواني او را چشم در چشم دختري دلفريب قرار داده و نيما با مکتب عشق و دلدادگي با فراق و رموز وصل آشنايي بيشتري پيدا مي‌کند که مي‌گويند همين دچار شدن، طليعه حيات شاعرانه او شد.

آنگاه که پس از نخستين تجربه عشقي خود به علت اختلاف مذهب نتوانست به وصل برسد در ميان قبايل کوهستان دلداده گلي وحشي شد، صفوراي چادرنشين!

صفوري که صاحب ذوقي لطيف و شاعرانه بود با زمزمه‌هاي خود به تدريج در روح و فکر و شخصيت نيما نفوذ کرد و او را به سوي کنه زيبايي و جمال سحرانگيز طبيعت، چون پيري راهدان راه‌نمايي کرد.

از اين ديدارها به بعد جان و جهان نيما دگرگون شد و گفته‌ها و نوشته‌هايش مفهومي ديگر يافت، از طبيعت الهام مي‌گرفت و با مظاهر حيات در هم مي‌آميخت و بدان‌ها تجسم مي‌بخشيد.

صفوري، مرغ خوشخوان بيابان بود و نمي‌خواست در قفس شهر بميرد، لذا حاضر نشد با نيما به شهر بيايد ناگزير "عشق در دل ماند و يار از دست رفت" و او رفت و منظره آخرين ديدار وي که بر اسب نشسته، دور مي‌شد و به گرمسير مي‌رفت همواره در خاطر نيما بر جاي ماند! صفوري چون شمس، آتشي بر دل نيما انداخت که از جرقه آن خرقه نيما بسوخت و ديگر نيما مانده بود و فهم فاصله‌ها!

مي‌گويند همه ما در يک جهان زندگي مي‌کنيم ولي هرکس براي خود جهاني دارد و نيما اکنون صاحب جان و به تبع آن، جهان ديگري شده بود که کم شدن فاصله از آنچه او را گرم و روشن مي‌داشت او را سر ذوق مي‌آورد و به مقام بسط مي‌نشاند و دور دست شدن و ناپيدا شدن "وازنا " او را دلتنگ مي‌کرد و در قبض قرار مي‌گرفت. با اين احوال، خود پيداست که بساطش را از عامه جدا دارد و کم کم به گوشه نشيني‌اش بيشتر بيفزايد و از حضور در ميان جمع بيشتر گريزان باشد.

در پس کودکي طبيعت دوست، جواني عاشق پيشه با روحي پاک، انديشه تفکر و مطالعه عميق، او جهانش را در قالب شعري، نه شعر به يادگار گذاشت و سرانجام همگام با خزان طبيعت، دلش آهنگ زمستان و برف داشت:

 وازنا پيدا نيست، من دلم سخت گرفته است از اين مهمان‌خانه مهمان‌کش، روزش تاريک.

 مدتي بود که پيرمرد افتاده بود. براي بار نخست ـ جز در عالم شاعري ـ يک کار غيرعادي کرد يعني زمستان به يوش رفت و همين کارش را ساخت. اما هيچ بوي رفتن نمي‌داد. از يوش تا کنار جاده چالوس روي قاطر آورده بودنش. پسرش و جواني هم‌قد و قامت او همراهش بودند. پسر مي‌گفت که پيرمرد را به چه والزياراتي آورده‌اند، اما نه لاغر شده بود نه رنگش برگشته بود، فقط پاهايش ورم کرده بود و از زني سخن مي‌گفت که وقتي يوش بود، براي خدمت او مي‌آمده و کارش را که مي‌کرده نمي‌رفته، بلکه مي‌نشسته و مثل جغد او را مي‌پاييده تا جايي که پيرمرد رويش را به ديوار مي‌کرده و خودش را به خواب مي‌زده و من حالا از خودم مي‌پرسم نکند که آن زن فهميده بود يا نکند خود پيرمرد وحشت از مرگ را در پس اين قصه مي‌نهفته؟ با اين حال مردني نمي‌نمود آرام بود و چيزي نمي‌خواست و در نگاهش همان تسليم بود.

اما در آخر عاليه خانم پاي کرسي نشسته بود و سر او را روي سينه گرفته بود و ناله مي‌کرد و مي‌گفت "نيمام از دست رفت! "آن سر بزرگ داغ داغ بود. اما چشم‌ها را بسته بودند کوره‌اي تازه خاموش شده. باورم نمي‌شد ولي قلب خاموش و نبض ايستاده بود".

نيما پس از سال‌ها، نمرده بلکه در حيات جاويد است چون زندگي و حيات هر انساني، به حيات انديشه اوست و انديشه نيما و تفکر نيمايي در جهان انساني و ادبي ما خود جهاني شده است و بسان طبيعت و خاصا درخت که هرچند به خزان نشسته است اما خزان يک درخت که در هر بهاري شکوفه و ثمر مي‌دهد، مرگ درخت نيست! آن چنان که مولانا مي‌فرمايد: "جان ما، درخت است و مرگ، برگ" و آنکه جانش در خبر آمد و آگاه شد، جانش و جهانش زيبا و فناناپذير مي‌شود.


http://www.Mazan-Online.ir/fa/News/1782/نيما،‌‌‌-خنياگر-طبيعت-و-حقيقت
بستن   چاپ